به کوچه ای رسیدم که پیر مردی از آن خارج میشد ...
به من گفت : نــرو که بن بسته !
گوش نکردم و رفتم ...
وقتی برگشتم و به سر کوچه رسیدم پیر شده بودم ...
نظرات شما عزیزان:
زهره
ساعت16:52---21 فروردين 1391
گاه یک لبخند آنقدر عمیق می شود که گریه می کنم .گاه یک نغمه آنقدر دست نیافتنی است که با آن زندگی می کنم .گاه یک نگاه آنچنان سنگین است که چشمانم رهایش نمی کنند .گاه یک عزیز آنقدر ماندگار است که فراموشش نمی کنم
زهره
ساعت8:49---19 فروردين 1391
دوره ی ارزانیست شرف اینجا ارزان ..تن عریان ارزان وآبرو قیمت یک تکه ی نان و چه تخفیفی خورده قیمت هر انسان
زهره
ساعت22:19---18 فروردين 1391
وبلاگتون خیلی قشنگه
@اگر به خاطر کسی غرورت را از دست بدهی زیباست...اما اگر به خاطر غرورت کسی را از دست بدهی ...افسوس..@
شمعدانی
ساعت21:43---7 آذر 1390
گفتم خدایا همنشینم باش گفت: من مونس کسانی هستم که مرا یاد کنند!
گفتم چه آسان به دست می آیی؟!
گفت: پس آسان از دستم نده!
نوشته شده در دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:
پیر مرد,
تجربه یک مرد,
ساعت
10:48 توسط امیر
| |